به یاد جهان پهلوان…

بازدیدها: 267

 پهلوان پهلوانان ، افسانه نبود.

برخی با لبهایشان می خندند و برخی با چشم هایشان ، اما او با همه چهره اش می خندید . وقتی می خندید ، چشم های او بر پهنه وسیع صورتش گم می شد . آن چنان که گویی هرگز چشمی براین صورت نبوده است . سیمای کودکی او نیز غیر از این نبود : پوست سوخته ، گونه های پر و چاق که وقتی می خندید اصلا چشم های او پیدا نبود و بچه های خانی آباد که شوخ اند و نکته گیر می گفتند، وقتی غلام می خواهد بخنده چشمها شو یک جایی قایم می کند ! و غلام  که مهربان و پر خنده بود از شوخی خوشش می آمد باز هم می خندید. اصلا همیشه می خندید.

آن روز که پشت درهای بسته امجدیه ایستاد و شنید که درون امجدیه صدای تشویق ها ، صلوات ها و هیاهوی مردم هر لحظه اوج می گیرد نتوانست بخندد . ایستاد ، خشمگین شد ، خونش به جوش آمد و با درد و نا امیدی مشت های کوچکش را به در کوفت. در باز نشده بود وهمان طور محکم و نفوذ ناپذیر جلو پای او قد افراشته بود. که می دید فرصت ها یک به یک دارد از دست می رود ،دوید ،نفسش می گرفت ،اما توقف نکرد. بعد از دویدن باز ایستاد به آجرهای دیوار امجدیه چنگ زد و چون گربه جسوری آهسته آهسته خودش را بالا کشید ، وقتی بالای دیوار ایستاد ، آسمان به چشم کودکانه او نزدیکتر شده بود و زمین بسی دور و او یک لحظه خود را در فضا معلق دید . صدای خشک پاره شدن پارچه ای را شنید و دردی را درکف پاهایش حس کرد . از زمین برخاست و به سوی میدان دوید . در آنجا درمیان همهمه و شوق مردم دو پهلوان نامدار آن عصر با هم دست و پنجه نرم می کردند و او تمام وجود خود را در کشاکش های آن دو پهلوان از یاد برد .


آن روز در جشن قهرمانی امجدیه، بلور و سخدری دو پهلوان نام آور آن روزگار دست و پنجه نرم می کردند و غلامرضا کوچک و مشتاق با حیرت و تعجب مبارزه بی امان آن دو را تماشا کرد و تشویق ها و ستایش های مردم را نیز از نزدیک دید و بعدها وقتی بزرگتر شد و خود از نام آوران عرصه های پیکار گشت هر بار که مردم  برای او غریو می کشیدند و نام او را بر زبان می آوردند آن روز در خیالش زنده می شد. غلام رضا در آن پرش پیروزمندانه از سر دیوار امجدیه یک شلوارش را از دست داد. شلوار به یک تیغه سیم خاردار گیر کرده و چاک خورده بود و غلامرضا از ترس باز خواست و تنبیه پدر تا دیر وقت شب در گودهای خانی آباد و اطراف مسجد قندی پرسه

زد و یاد قهرمانی های پر شکوه آن روز را در خیالش زنده کرد و لذت برد و شب با شکم گرسنه خوابید و تا ظهر فردا که پدرش از خانه بیرون رفت ؛ از جایش نجنبید .فردا که مادر شلوار را می دوخت به کودکش سفارش کرد:
– نزدیک بود کاردست خودت بدی پسرم مواظب خودت باش . و غلامرضا که مادرش را بیشتر از همه کس در دنیا دوست می داشت به او قول داد که بیشتر مواظب خود باشد. اما روح تشنه او دوستدار دلاوری ها و قهرمانی ها بود و با چنین علاقه ای بزرگ شد . تشک کشتی ، تنها مکانی بود که می توانست به روح او پر و بال دهد . در همین عرصه کوچک بود که طعم نخستین شکست را چشید و بر روی تشک کشتی ضربه فنی شد . بعد ها دلایل این شکست را چنین یاد کرد : « مغرور شده بودم . قدرت و توانایی حریفانم را نا دیده گرفته بودم وخیال می کردم که هیچکس نمی تواند بامن مبارزه کند . عاقبت این کبرو غرور بی جا کار خودش را کرد ، اما من نقطه ضعف خودم را شناخته بودم از آن پس وقتی به روی تشک کشتی می آمدم همیشه ده درصد خودم را از حریفانم ضعیفتربه حساب می آوردم »
عاقبت علاقه به دلاوری ها وافتخارات پای او را به تیم ملی گشود و تختی در وزن ششم برای شرکت در مسابقات جهانی به (هلسینکی – فنلاند ) سفر کرد . ره آورد او از این سفر یک مدال نقره بود . این نخستین بار بود که تیم کشتی ایران درمیدان های ورزشی دنیا کسب افتخار می کرد . در سال ۱۹۵۲ یک سال پس از این پیروزی نسبی باز هم در المپیک هلسینکی این مدال نقره را به خود اختصاص داد، اینبار با حریف روسی خود در فینال روبرو شد و مردانه با او جنگید . پیروزی تا آخرین لحظه به نفع او بود . اما داوران که به کار زد و بندها به خوبی آشنا بودند حق مسلم تختی را به قهرمان شوروی دادند .



و تختی در نقش یک خادم نیز مردی مردستان بود در واقعه دردناک زلزله قزوین مردم او را پهلوان پهلوانان را درخیابان ها و بازار تهران دیدند که کیسه به دست گرفته است، تا برای هموطنان مصیبت زده اش لباس و پوشاک و پول جمع آوری کند .مردم هنوز این افسانه ها را در دهن به دهن وسینه به سینه نقل می کنند که یک پسرک بلیت فروش تمام  داراییش که ۲ تومان بود به پهلوان داد و گفت : این هم سهم من و یک زن سالخورده چادری ، چادر نیمدارش را از سر گرفت و گفت :بیا پسرم پس از چهل سال امروز کشف حجاب کردم !

تختی در مقابل این همه صفا و محبت مردم می گفت : مردم واقعا ما را شرمنده کردند در عرض دو روز من و دوستان ورزشکارم ۲۴۰ هزار تومان و دو کامیون اثاث جمع کردیم . مردم همه جا به ما می گفتند به تو و دوستانت اعتماد داریم ، این چیزها و این حرف ها به قلب من حرارت و گرما می دهد .
پس از وداع همیشگی خود با کشتی و پهلوانی مردم در انتظار بودند که تختی چه کسی را برای زندگیش بر می گزیند. انتظار ها به سر آمد و تختی یک دختر سبزچشم هموطن خود را برگزید . مردم به هم تبریک گفتند و گفتند که « بالاخره آقا تختی داماد شد !»
جهان پهلوان دیگر یکی از قهرمانان افسانه ای شده بود از آن دسته پهلوانان دلاوری که در شاهنامه افسانه های زندگیشان جاوید مانده است .
نام تختی نیز به افسانه و جاودانگی ها پیوند خورده است .
پیش از تصمیم به خود کشی همیشه می گفت : حقیقت آن است که من یک مرد افسانه ای نیستم و بارها و بارها گفته ام که هیچ صفت ممتازی در من نیست . من یک انسان معمولی هستم معمولی .
اما مردم از مردی که خود می خواهد تا عادی و معمولی باشد ، حکایتی افسانه ای پرداختند و می خواندند:
یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه تختی بود ، یه تختی بود !

   

به قلم سرکار خانم کبری هولائی استاد دانشگاه تورنتو کانادا


 عکسها از جناب آقای مهدی مهوار حسینی

                                      

درباره‌ی admin

حتما ببینید

آقا تختی خریدنی نبود…

بازدیدها: 5508  در چهل و سومین سالگرد جهان پهلوان تختی ، مطلبی به قلم مرحوم پهلوان …

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *